سودای وصال
.
.
سالها دل گرو ی زلف نگاری دادم
شامه اندر قدح عطر زنخ بنهادم
همتم تاب نیاورد بدان راه بلند
عاقبت زلف و رخ یار ز کف بنهادم
حجب او از من دلداده چرا جاری شد
خاصه اکنون که زبون گشته و بی فریادم
عندلیب آمد و بر اوج چنین نجوا کرد
نامه کار تو شد باعث این بیدادم
نور حق بر سر آن دل شده ای تابان است
که زبان و دلش آید به مبارکبادم
ابله آن بی کس تنها که به تزویر و ریا
کوس رسوایی عشقش به تمنا دادم
وای بر قانع و سودای وصال صنمش
که چنین جلوه رخسار وی از کف دادم
.
.